رفتن. براه افتادن. روان شدن. روانه شدن: گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار. ناصرخسرو. همه برقع فروهشتند بر ماه روان گشتند سوی خدمت شاه. نظامی. و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، نافذ شدن. مجری شدن. مطاع شدن. نفاذ. نفوذ. روان شدن: نشاننده شاه و ستاننده گاه روان گشته فرمانش بر هور و ماه. فردوسی. نفاذ، نفوذ، روان گشتن قضا و فرمان و آنچ بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) ، جاری شدن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن. روان شدن. روان گردیدن: به هر سو که تازان شدی جنگجوی روان گشتی از خون در آن جنگ، جوی. فردوسی. به کینه درآویختند از دو سوی ز خون دلیران روان گشت جوی. فردوسی. مجره بسان لبالب خلیجی روان گشته از شیر در بحر اخضر. ناصرخسرو. بدان که پیغمبران را... هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند، بعضی تعظیم را و بعضی آنکه در الفاظ مردم روان گشتی و بدان معروف به ودندی. (مجمل التواریخ والقصص). روان گشتش از دیده بر چهره جوی که برگرد و ناپاکی از من مجوی. سعدی. و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، رایج شدن. روا شدن. و رجوع به روان شدن و روان کردن شود
رفتن. براه افتادن. روان شدن. روانه شدن: گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار. ناصرخسرو. همه برقع فروهشتند بر ماه روان گشتند سوی خدمت شاه. نظامی. و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، نافذ شدن. مجری شدن. مطاع شدن. نفاذ. نفوذ. روان شدن: نشاننده شاه و ستاننده گاه روان گشته فرمانش بر هور و ماه. فردوسی. نفاذ، نفوذ، روان گشتن قضا و فرمان و آنچ بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) ، جاری شدن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن. روان شدن. روان گردیدن: به هر سو که تازان شدی جنگجوی روان گشتی از خون در آن جنگ، جوی. فردوسی. به کینه درآویختند از دو سوی ز خون دلیران روان گشت جوی. فردوسی. مجره بسان لبالب خلیجی روان گشته از شیر در بحر اخضر. ناصرخسرو. بدان که پیغمبران را... هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند، بعضی تعظیم را و بعضی آنکه در الفاظ مردم روان گشتی و بدان معروف به ودندی. (مجمل التواریخ والقصص). روان گشتش از دیده بر چهره جوی که برگرد و ناپاکی از من مجوی. سعدی. و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، رایج شدن. روا شدن. و رجوع به روان شدن و روان کردن شود
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مِثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
رها گردیدن. خلاص شدن. رهایی یافتن. (یادداشت مؤلف). ول گشتن. آزاد شدن: که پیل سفید سپهبد ز بند رها گشت و آمد به مردم گزند. فردوسی. چنان چون بباید بسازی نوا مگر بیژن از بند گردد رها. فردوسی. ز گردان بپرسید کاین اژدها بدین گونه از بند گشته رها. فردوسی. بدان ساعت کزان تنگی رها گشتی شنودستی که چون بسیار بگرستی. ناصرخسرو. - رهاگشته، نجات یافته. خلاص شده. (یادداشت مؤلف) : بلاش آن زمان دید روی قباد رها گشته از بند پیروز شاد. فردوسی
رها گردیدن. خلاص شدن. رهایی یافتن. (یادداشت مؤلف). ول گشتن. آزاد شدن: که پیل سفید سپهبد ز بند رها گشت و آمد به مردم گزند. فردوسی. چنان چون بباید بسازی نوا مگر بیژن از بند گردد رها. فردوسی. ز گردان بپرسید کاین اژدها بدین گونه از بند گشته رها. فردوسی. بدان ساعت کزان تنگی رها گشتی شنودستی که چون بسیار بگرستی. ناصرخسرو. - رهاگشته، نجات یافته. خلاص شده. (یادداشت مؤلف) : بلاش آن زمان دید روی قباد رها گشته از بند پیروز شاد. فردوسی
روز شدن. روشن شدن: شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو. سعدی. روشن روان عاشق در تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان. سعدی
روز شدن. روشن شدن: شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو. سعدی. روشن روان عاشق در تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان. سعدی
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن: ببود آن شب و بامداد پگاه به ایوان روان شد به نزدیک شاه. فردوسی. و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه). روان شد هر مهی چون آفتابی پدید آمد ز هر کبکی عقابی. نظامی. ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه. نظامی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا به دشت. مولوی (مثنوی). روان شد به مهمانسرای امیر غلامان سلطان زدندش به تیر. سعدی (بوستان). هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد با صد هزار حسرت از آنجا روان شود. سعدی. و رجوع به روان شود. - از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) : ندارم حالیا زین بیش پروای وداعی کن روان شو از سر پای. نزاری قهستانی (از آنندراج). ، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56). حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم رحمت روان شود چو اجابت شود دعا. خاقانی. ز خون چندان روان شد جوی در جوی که خون می رفت و سر می برد چون گوی. نظامی. آه سردی برکشید آن ماهروی آب از چشمش روان شد همچو جوی. مولوی (مثنوی). مانده آن همره گرو درپیش او خون روان شد از دل بی خویش او. مولوی (مثنوی). خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست. مولوی (مثنوی). شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست از پارس می رود به خراسان سفینه ای. سعدی. چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان. سعدی. ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود روان شد گریه های خنده آلود. زلالی (از آنندراج). ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش. طالب آملی (از آنندراج). ، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن: ببود آن شب و بامداد پگاه به ایوان روان شد به نزدیک شاه. فردوسی. و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه). روان شد هر مهی چون آفتابی پدید آمد ز هر کبکی عقابی. نظامی. ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه. نظامی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا به دشت. مولوی (مثنوی). روان شد به مهمانسرای امیر غلامان سلطان زدندش به تیر. سعدی (بوستان). هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد با صد هزار حسرت از آنجا روان شود. سعدی. و رجوع به روان شود. - از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) : ندارم حالیا زین بیش پروای وداعی کن روان شو از سر پای. نزاری قهستانی (از آنندراج). ، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56). حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم رحمت روان شود چو اجابت شود دعا. خاقانی. ز خون چندان روان شد جوی در جوی که خون می رفت و سر می برد چون گوی. نظامی. آه سردی برکشید آن ماهروی آب از چشمش روان شد همچو جوی. مولوی (مثنوی). مانده آن همره گرو درپیش او خون روان شد از دل بی خویش او. مولوی (مثنوی). خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست. مولوی (مثنوی). شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست از پارس می رود به خراسان سفینه ای. سعدی. چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان. سعدی. ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود روان شد گریه های خنده آلود. زلالی (از آنندراج). ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش. طالب آملی (از آنندراج). ، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن: به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. تو گویی رام گردد عشق سرکش که خاکستر شود سوزنده آتش. (ویس و رامین). گر دهر حرونئی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. چو آهوی وحشی ز جو گشت رام دگر آهوان را درآرد بدام. امیرخسرو دهلوی. شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). مرغ دل ما را که بکس رام نگردد آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو. شیخ بهایی. تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی. عزت شیرازی (از ارمغان آصفی). ، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن: مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما. فردوسی. مگر رام گردد بدین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد. فردوسی. ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. بباید فرستاد و دادن پیام مگر گردد او اندرین جنگ رام. فردوسی. بر آن گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). - رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن: دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گویید باشد بدین رام سام ؟ فردوسی. ، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه: مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید و رام گردد زمین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نبید و خرام. اسدی (از فرهنگ نظام). ، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن: چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او رام و شاد. فردوسی
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن: به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. تو گویی رام گردد عشق سرکش که خاکستر شود سوزنده آتش. (ویس و رامین). گر دهر حرونئی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. چو آهوی وحشی ز جو گشت رام دگر آهوان را درآرد بدام. امیرخسرو دهلوی. شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). مرغ دل ما را که بکس رام نگردد آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو. شیخ بهایی. تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی. عزت شیرازی (از ارمغان آصفی). ، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن: مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما. فردوسی. مگر رام گردد بدین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد. فردوسی. ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. بباید فرستاد و دادن پیام مگر گردد او اندرین جنگ رام. فردوسی. بر آن گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). - رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن: دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گویید باشد بدین رام سام ؟ فردوسی. ، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه: مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید و رام گردد زمین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نبید و خرام. اسدی (از فرهنگ نظام). ، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن: چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او رام و شاد. فردوسی
مرهون شدن. در گرو بودن. مدیون شدن: ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین. فرخی. کدام کس که نه او را به طبع گشت رهی کدام دل که نه او را به مهر گشت رهین. فرخی. گیتی او را بجان رهین گشتی دولت او را بطوع رام شدی. مسعودسعد. قضا مساعد او و قدر مسخر او یکی چو گشته رهین و یکی چو گشته اسیر. مسعودسعد
مرهون شدن. در گرو بودن. مدیون شدن: ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین. فرخی. کدام کس که نه او را به طبع گشت رهی کدام دل که نه او را به مهر گشت رهین. فرخی. گیتی او را بجان رهین گشتی دولت او را بطوع رام شدی. مسعودسعد. قضا مساعد او و قدر مسخر او یکی چو گشته رهین و یکی چو گشته اسیر. مسعودسعد
روانه داشتن. فرستادن. ارسال کردن. روانه کردن: پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را.... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نافذ کردن. مجری کردن. انفاذ. تنفیذ: جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان بر تا نبرد جانم هرچند روا داری. فتوحی مروزی. و رجوع به روان شود. - روان داشتن حکم، نافذ داشتن آن. (آنندراج) : بخواه جان و دل بنده و روان بستان که حکم بر سر آزادگان روان داری. حافظ (از آنندراج). - روان داشتن کار، روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن: که همواره کارم به خوبی روان همی داشت آن مرد روشن روان. فردوسی. ، جاری ساختن: تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر. سعدی. ، حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن. - روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد، کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... (از آنندراج). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود: سکوت مایۀ علم است زآن سبب لب جوی خموش مانده خط موج را روان دارد. شفائی (از آنندراج)
روانه داشتن. فرستادن. ارسال کردن. روانه کردن: پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را.... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نافذ کردن. مجری کردن. انفاذ. تنفیذ: جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان بر تا نبرد جانم هرچند روا داری. فتوحی مروزی. و رجوع به روان شود. - روان داشتن حکم، نافذ داشتن آن. (آنندراج) : بخواه جان و دل بنده و روان بستان که حکم بر سر آزادگان روان داری. حافظ (از آنندراج). - روان داشتن کار، روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن: که همواره کارم به خوبی روان همی داشت آن مرد روشن روان. فردوسی. ، جاری ساختن: تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر. سعدی. ، حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن. - روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد، کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... (از آنندراج). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود: سکوت مایۀ علم است زآن سبب لب جوی خموش مانده خط موج را روان دارد. شفائی (از آنندراج)
رسوا گردیدن. رسوا شدن. مفتضح گشتن: بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم سگ کویت به فغان آمد و رسوا گشتم. محتشم کاشانی (از ارمغان آصفی). و رجوع به رسوا شدن و رسوا گردیدن شود
رسوا گردیدن. رسوا شدن. مفتضح گشتن: بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم سگ کویت به فغان آمد و رسوا گشتم. محتشم کاشانی (از ارمغان آصفی). و رجوع به رسوا شدن و رسوا گردیدن شود
برآمدن. مقضی شدن. نجح. نجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود. - روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) : زآن روضه کسی جدانگشتی تا حاجت او روا نگشتی. نظامی. چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر. درویش واله هروی (از آنندراج). ، رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) : نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم. مخلص کاشی (از آنندراج). ، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود: گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش. ناصرخسرو
برآمدن. مقضی شدن. نُجْح. نَجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود. - روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) : زآن روضه کسی جدانگشتی تا حاجت او روا نگشتی. نظامی. چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر. درویش واله هروی (از آنندراج). ، رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) : نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم. مخلص کاشی (از آنندراج). ، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود: گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش. ناصرخسرو
روشن گردیدن. روشن شدن. تابان شدن. نورانی گشتن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف). صبح شدن: تیره شد آب و گشت هوا روشن شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد. ناصرخسرو. ، آشکار شدن. واضح شدن. معلوم شدن. پیدا آمدن. روشن شدن. (یادداشت مؤلف) : هر کلمه تا بر من روشن نگشت از مخبر صادق، در این کتاب ننوشتم. (قصص الانبیاء ص 3). باز درعواقب کارهای عالم تفکر کردم... تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است. (کلیله و دمنه). پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی. خاقانی. مجاهرت او به عصیان پیش سلطان روشن گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342)
روشن گردیدن. روشن شدن. تابان شدن. نورانی گشتن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف). صبح شدن: تیره شد آب و گشت هوا روشن شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد. ناصرخسرو. ، آشکار شدن. واضح شدن. معلوم شدن. پیدا آمدن. روشن شدن. (یادداشت مؤلف) : هر کلمه تا بر من روشن نگشت از مخبر صادق، در این کتاب ننوشتم. (قصص الانبیاء ص 3). باز درعواقب کارهای عالم تفکر کردم... تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است. (کلیله و دمنه). پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی. خاقانی. مجاهرت او به عصیان پیش سلطان روشن گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342)